شنيدستم که شهبازي کهنسال
کبوتر بچه اي را کرد دنبال
زبيم جان کبوتر کرد پرواز
بهرسوتاخت تازان از پيش باز
به دشت وکوه صحرا بود پران
زچنگ باز شايد دربرد جان
اجل را ديد و شست اززندگي دست
درختي د رنظر بگرفت و بنشست
نشست و سر بزير پر فرو برد
که کي چنگال بازش مي کندخرد
نظرکرد آن نگون اقبال بر زير
که صيادي کمان برکف ، به زه تير
کمان برکف نموده قصد جانش
هدف بگرفته وکرده نشانش
به زيرپاي صياد و به سر باز
نه بنشستن صلاحست و نه پرواز
بکلي رشته اميد بگسست
درآندم دل به اميدخدابست
چواميدش بحق بودآن کبوتر
نچات ازمرگ دادش حي داور
بزد ماري به شست پاي صياد
قضا بر باز خورد آن تير وافتاد
بخاک افتاد هم صياد وهم باز
کبوترشادوخندان کرد پرواز
گر نگه دار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
نظرات شما عزیزان: