روزي که با منش سخني جز وفا نبود
محبوب من؛ به من؛ زوفا داد يادگار
گلدان ميخکي به دل افروزي بهار
شايد بهار نيز چنان باصفا نبود
ميخک نبود؛ آيت روي بهشت بود
هربرگ آن زلطف وطراوت حکايتي
گل ها؛ همه به دلبري وحسن آيتي
هرگل به دلربايي ارديبهشت بود
خرداد و تير و آذر و سرماي سخت دي
پيوسته غنچه کرد و درخشيد و بازشد
دل از بهار و باغ و چمن بي نياز شد
هرغنچه داشت غنچه زيباتري زپي
مي کرد جان مواظبت از يادگاريش
ديگر نمي کشيد مرا گل به بوستان؛
عمري چراق خانه ي من بود و دوستان
درحيرت از مقاومت و پايداريش
پيمان شکست يار و به عهدش وفا نکرد
من انتظار عاطفه از گل نداشتم
آواره سر به کوچه و صحرا گذاشتم
غم؛ با روان من چه بگويم چه ها نکرد!
افسوس بر جواني و بر زندگاني ام
اندوه زندگاني ام از ياد رفته بود
اندوه من؛ جواني بر باد رفته بود
ديگر چه سود زندگي بي جواني ام؟
ديگر زفرط رنج نمي رفت پاي من؛
بيچاره هرکه گشت فداي وفاي خويش
آزرده خاطر آمدم اندر سراي خويش
در روي ميز؛ آه چه ديدم خداي من :
در سايه روشن غم و اندوه شامگاه
در زير نور سرد و غم انگيز ماهتاب
درتنگناي حسرت و نوميدي و عذاب
در دامن سکوت عميق شب سياه
پژمرده تر زبخت من و روزگار من
پژمرده بود ميخک من يادگار او
افسرده چون خزان گل همچون بهار او
افسرده تر زمن که خزان شد بهار من.
مهدي اخوان ثالث
نظرات شما عزیزان: