خوش آمدید
غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست غنچه آن روز ندانست که این گریه ز چیست ! باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل گریه باغ فزون تر شد و چون ابر گریست باغبان آمد و یک یک همه گلها را چید باغ عریان شد و دیدند که از گل خالی است باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل ؟! گفت : پژمردگی اش را نتوانم نگریست من اگر ز روی هر شاخه نچینم گل را چه به گلزار و چه گلدان دگر عمرش فانی است همه محکوم به مرگند چه انسان ، چه گیاه این چنین است همه کاره جهان تا باقی است !!! گریه ی باغ از آن بود که او میدانست غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست !! رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بود می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست
نظرات شما عزیزان: جمعه 23 بهمن 1394برچسب:, :: 23:10 :: نويسنده : nashenas
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
||
|